آناهيتاي مامان و بابا

مسافرت به قشم

توي چند روز تعطيلي آذر ماه باتفاق عمه افروزه ،عمه آذر ، عمو امين ، زن عمو مهناز و عاطفه و آيلين دوست داشتني بار سفر و به سمت جزيره زيباي قشم بستيم. توي مسير مرتبا پيگير ساعت رسيدن به لنديگراف ها بودي. اينكه قراره ماشين توي يه كشتي قرار بگيره و خودمون هم كنارش باشيم برات جالب بود. سوال هاي زيادي كه گاهي تكراري هم بودن در اين رابطه مي پرسيدي: "واقعا ما مي تونيم از ماشينمون پياده شيم و دريا رو ببينيم؟" و... بالاخره وارد لنديگراف ها شديم و از آبهاي نيلگون خليج فارس گذشتيم و وارد جزيره قشم شديم. توي اين چند روزي كه مسافرتمون طول كشيد من و تو حسابي از بودن در كنار دريا و بازي با شن هاي ساحلي لذت برديم...
22 آذر 1395

خنده هاي تو باارزشترين لحظات منه

آناهيتا : مامان امروز سر صف من و تشويق كردن. من با هيجان : جدي مي گي؟ برام تعريف كن. آناهيتا : مسابقه 30 ثانيه خنده بود و من تونستم 30 ثانيه بخندم. دختركم، من سفت بغلت كردم و با تمام وجودم از خداوند برات شادي فراوون خواستم و گفتم : عزيز دلم اينقدر بخندي تا دنيا برات بخنده. دوست دارم كودك هميشه شاد من   ...
22 آذر 1395
1